غمی به سینه
دارم بگو چرا نسوزم نپرس نشنوی تاسریر شام و روزم از این درون
نهفتن از این کناره جستن چو هیمه در
تنورم ز بار غم بسوزم بر این تن
نزارم هرآنچه بود آمد ز دیده خون بریزد چو لب به هم بدوزم نمی شود هویدا
هر آنچه هست رو کرد و گر نه ناگزیرم بیان کنم رموزم از اینکه سر نیامد
به مهربان زمانه نشد که خوش
بمانیم همین یکی دو روزم میثم بهرامی
کسی آمد شاید شب من را به تو دوخت و نگاهم نگران شد شاید که بلرزد دل تو شاید این ماندن من شاید این بودن تو شاید این لرزش اشک پای چشمان من شب زده شبنامه توست نگرانم نگران که مبادا بزند پلک نگاه اندکی ثانیه ای از نگاهم بروی کسی آمد شاید شب من را به تو دوخت و نگاهم و نگاهم نگران شد شاید که بلرزد تن تو شاید از ماندن من شاید از سردی تن شاید از ثانیه ای که بپوسد تن من یا شب از یاد رود کسی آمد شاید شب من را به تو دوخت میثم بهرامی
عاشق من دختری در کوچه بن بست بود چادری بود و به یک لبخند کوچک مست بود سرمه مالی می نمود از سر مه دان کوچکش سرمه که چیزی نبود ایشان خودش تر دست بود عاشق من یکسره با عشق من دیوانه وار با من و چشم و دلم همدست بود همچو من پنهانی از من می ربود عشق را او پیش من وردست بود عاشق من در پی عشقم گهی هشیار و مست همچو آهویی خرمان ، ناز و چابک دست بود بهترین ویژگی هایش همین بود مهربان او فقط با یادمن سر مست بود ... میثم بهرامی
با یاد تو از
پنجره تا پنجره من داد کشیدم خاموش نشستی و
برایت غم فرهاد کشیدم دیوانه شدم بس که نبودی تو کنارم دیشب رخ بیتای
تو بر باد کشیدم چندیست دلم
تنگ نگاهت شده جانا نگرانم با این همه لب
های تو را لب نزده شاد کشیدم شهریور امسال
هم از نیمه گذشت با که بگویم شیدایی چشمان
تو را از شب مرداد کشیدم رفتی ونگفتی
که چه آمد سر این دل رنج از غم
دوری ز همان دیده که افتاد کشیدم از دست تو باید به که گویم چه بگویم که این ها همه از دست توهمزاد کشیدم لب های تو شادند و تو از من که ندانی از چهره مهربان
رخی در هم نا شاد کشیدم میثم بهرامی