دیگر هیچ کس
را دوست ندارم دلم دیگر پناه کسی نیست چشمانم هیچ زشتی را زیبا نمی بینند آخرین بوسه را فراموش کرده ام ، روزها گذشته است و لبانم از بس نبوسیده ام خشک شده اند . وای بر من که
نمی دانم چرا آغوش گرمم از سرما بر خود می لرزد و نسیمی خنک
اندامم را به لرزه می اندازد . دیگر بر تمام ندیدن هایم ، بر تمام بوسه های سالیان دور و بر تمام دوستت دارم هایم اشک می ریزم و برای اشک هایم مگر لب های خشکیده ای که بوسیدن را هم فراموش کرده اند چیزی
ندارم . اشک ها مرا ببخشید ... میثم بهرامی