من می روم در خزان برگها
- جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۱۰ ب.ظ
من می روم
در خزان برگها
گاه آه می کشم
و آه گاه می کشم
که چه سکوتی
و صدایی که مرا همراه است
صدایی از دور
بوی
چای تازه دم
و
هرآنچه که صدایش می زنید کوچه باغ
کوچه
باغی چه بلند
و
نه یاری همراه
و
نه باری بر دوش
و
نه برگی نامه
و
نه زنگی در گوش
دم
به دم گوش به گوش
می
رسد آوایی
من
و آوای خودم
پر
از آن یک رنگی
چه
هوایی
پر
از ابر
و
زمینی که چه خیس
شده
از اشک خدا
دل
چه لبریز شده
لب
چه بی لبخند است
کاش
می شد
دست
از دست کشید
گام
بر گام نهاد
و
کنار دل بی کینه نشست
و
دل از غم واکرد
که
چه آنی شو این روز اگر
آنچه
گفتم همه یکجا بشود.
میثم بهرامی Meysam Bahrami
-23/آبان /1392
- ۹۳/۰۸/۱۶